سجاد رضاخانی

ساخت وبلاگ
 در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می‌کرد. پدر خانواده از اینکه دختر ۵ساله‌شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته‌بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
 
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا! این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی‌دانی وقتی به کسی هدیه می‌دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان! من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد. دختر خردسالش را بغل و او را غرق بوسه کرد.
سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 416 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:52

مترو درون شهری ساعت ۷ صبح همه خوابن و آویزونن به دستگیره ها. یه پسره تو 
ایستگاه ازادی خودش رو چپوند تو گفت خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول 
کم آوردم بابام مریضه ۱۷۵۰۰ تومان لازم دارم. یه پیرمرد یه ۲۰۰ تومنی بهش 
داد! گفت : خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول کم آاوردم بابام مریضه 
۱۷۳۰۰ تومان لازم دارم!!! اینو که گفت کل مترو منفجر شده هرکی هرچی پول خرد
داشت به پسره!!! واقعا هنر نزد ایرانیان است

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 427 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:48

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
 
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
 
سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 406 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:47

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی .... 
 
سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 380 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:45

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش ۱۰۰ بوسه برایت فرستادم
همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب دادعزیزم از اینکه ۱۰۰ بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها
۱-  با شیر فروش به ۲ بوس به توافق رسیدیم
۲-  معلم مدرسه بچه ها با ۷ بوس به توافق رسیدیم
۳-  صاحب خانه هر روز می اید و ۲-۳ بوس از من می گیرد
۴-  با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من  آیتم های دیگری به او دادم
۵-  سایر موارد ۴۰ بوس.نگران من نباش…هنوز ۳۵ بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم
سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 392 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:42

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامدهدر اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهیترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند …

 

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 309 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:40

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. 
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 261 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:35

 
انیشتین و مرلین مونرو
 
 می گویند: مریلین مونرو  "بازیگر، خواننده و مانکن مشهور آمریکایی" یک وقتی نامه ای به البرت اینشتین نوشت:
 فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و
 نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!
 آقای “اینشتین”در جواب نوشت:
 ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
 واقعا هم که چه غوغایی می شود!
 ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
 
سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 281 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:30

شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت ؟!
شيخ بی درنگ شمشير از ميان بيرون آورد و
مانند جومونگ مريد بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسيم نمود و
گفت :سالهاست که هيچ خری بين دو راهی علم و ثروت گير نميکند !!!
مريدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلی عيان ساز تا جان فدا کنيم .
شيخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتيم ،
دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...
حالا او پورشه دارد ، من پوشه...
او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...
او عينک آفتابی من عينک ته استکانی...
او بيمه زندگانی ، من بيمه خدمات درمانی ...
او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .
سخن شيخ چون بدين جا رسيد مريدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی .

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 270 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:28

داستان واقعی!!!!

حتما بخونید!!!!
قاضی حکم رو اعلام کرد: اعدام !!!!
حضار اعتراض میکردن! اما دخترک که سرتا پا پر از ترس و لرز شده بود نمیتونست حرفی بزنه و حتی صدای دیگرانم نمیشنید!
دخترک رو دستبند به دست بردن! داشت گریه میکرد! نمیخواست که شوهرشو بکشه اما ...
هر شب کابوس میدید تا اینکه ...
مسئول بند: بیا بیرون کتی! وقتشه!
ترسی که وجود دخترک رو گرفته بود پاهاشو قفل کرده بود!
جائی رو نمیدید! افکارش پر بود از صداهای مختلف!
چشماشو باز کرد. دید که روی سکو ایستاده.
قاضی: حرفی نداری اما دخترک حرفی نداشت اما بغضش داشت میترکید.
کلاه سیاهی روی سرش کشیدن تا جائی رو نبینه! مسئول طناب رو انداخت دور گردنش!
دیگه همه چی تموم شده بود براش! امیدی نداشت! تو دلش از خدا کمک خواست که یک لحظه زیر پاش خالی شد!!!!!
دادستان: بیارینش پائین!
جنازه دخترک رو آوردن پائین.دکتر در حال بررسی بود که با صدای بلند گفت : آقای دادستان! اینکه زنده س!!!!!!!!!!!!
گروهی مسئول رسیدگی شدن! دخترک بیهوش افتاده بود!
پس از تحقیقات مشخص شد که طناب رو اشتباهی به کلیپس دخترک بسته بودن!
بعععله !! و بدین گونه بود که یک کلیپس جآن یک کلیپس ( ) رو از مرگ نجات داد ...
کلیپس های محترم : قدر خودتون و کلیپس هاتونو بدونین

 

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 305 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:28

آرامش یکنواخت ...

داشت لاک بنفش را روی ناخن هایش می کشید و فکر می‌کرد چقدر زندگی‌اش یکنواخت شده که تلفن زنگ خورد، 
زنِ پشت خط در حالی که سعی می‌کرد لحن آرام و دلداری دهنده‌ای داشته باشد، خبر تصادف همسرش را به او داد ... 

 

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 281 تاريخ : يکشنبه 30 شهريور 1393 ساعت: 16:22

خیانت یا عدالت؟!

نوشت: " دوستت دارم
و برای هر دویشان فرستاد ...

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 258 تاريخ : شنبه 29 شهريور 1393 ساعت: 21:13

 

رفتن

دستش را روی میز گذاشت و گفت:  

اغلب داستانها وقتی طولانی و کشدار می شوند ، حوصله همه را سر می برند  

حتی قهرمان داستان .  

پایان قصه همین جاست. برو ، با خیال راحت برو ... 

تمام که شود ، همه فراموش می کنند ، حتی خود تو 

به قول شازده کوچولو این دست دست کردنت خلق آدم راتنگ می کند ... 

 اگر می خواهی بروی ،برو !

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 274 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 21:45

 

                                          ایزد بانوی آبهای آسمانی

 

    یه روز از روز های قشنگ ایران ما تصمیم گرفتیم برای گردش به استان کرمانشاه شهرستان کنگاور بریم،محل معبد همان زنی که از اسمان بود،ایزد بانوی ابهای اسمانی،نخستین پیامبر زن ایرانی ،اناهیتا.

    بعد از حدود یه نصفه روز استراحت به سمت معبد اناهیتا حرکت کردیم تا از اونجا دیدن کنیم،شنیده بودم مردی چند هزار ساله به نام کی کاووس اونجا زندگی می کنه،محل زندگی کی کاووس رو از اهالی اونجا پرسیدم،شنیده بودم زمانی که ایزد بانو  در قید حیات بودند کی کاووس دو ارزو کرده وایزد بانو ارزوهای اون رو براورده کرده،یکی از ارزوهاش این بوده که تا زمانی کشوری به نام ایران هست اون هم زنده باشه.

    خلاصه کی کاووس رو پیدا کردم،اون یه پیرمرد با چهره ای روشن و گیس وریش سفید با لباس بلند ابریشمی بود،با اون خوش وبشی کردم و به خونش رفتم،کی کاووس از من پذیرایی کرد،به اون گفتم میتونم چند تا سوال از گذشته بپرسم اون که یه مرد اریایی وبا ادب و شخصیت بود گفت البته پسرم بپرس،پرسیدم:ایزد بانو چه شکلی بوده؟گفت:ایزد بانو زنی قد بلند باچهره ای زیبا ونورانی ولباس بلند ابی رنگ که میدرخشید،پرسیدم : واقعا راست هست که شما عمری چند هزر ساله دارید؟اصلا چجوری ممکنه ؟کی کاووس لبخندی زد و گفت اون زمان هر کس به معبد اناهیتا می رفت و ارزویی می کرد واون هم ارزو های مردم رو براورده می کرد من هم دو ارزو کردم یکی زنده موندنم تا زمانی که نام این سرزمین ایران هست و دوم رفتنم با ایزد بانو به اسمان ایران،من با تعجب پرسیدم رفتنتون به اسمون ایران؟ میشه بیشتر توضیح بدین؟کی کاووس گفت:ایزد بانو هر روز وقتی که غروب می شد تا طلوع مجدد افتاب توی معبدش نبود،اون به اسمون ایران میرفت واز ایران محافظت می کرد،من دوست داشتم همراه اون به اسمون برم،به معبد رفتم ودوباه درخواست ارزویی کردم،ایزد بانو که زنی مهربان و بسیار بخشنده بود از من پرسید:خواسته تو چیست؟گفتم میخوام همراه شما به اسمون بیام وببینم شماچطور از ایران محافظت میکنید ایزد بانو پرسید تو قبلا از من خواسته بودی تا وقتی نام این سرزمین ایران هست زنده باشی،درسته گفتم بله گفت غروب افتاب به معبد من بیا و من در حالی که سر از پا نمیشناختم به خانه ام باز گشتم و برای غروب اماده شدم.

    غروب شد و دوباره به معبد رفتم ایزد بانو منتظر من بود جلو رفتم جامی از طلا براشت از داخل حوض ابی که توی معبدش میدرخشید برام اب ریخت وگفت بنوش ،جام را گرفتم و جرعه ای از اون اب نوشیدم طعم بی نظیری داشت جام را سر جایش گذاشتم وایزد با نو جلو امد دستم را گرفت ، به ارامی پاهام از روی زمین جدا شدند داشتم همراه ایزد بانو بالا می رفتم از ابرها گذشتیم وبه سمت جلو حرکت کردیم،همین طور که به سمت جلو حرکت می کردیم دستای کشیده اش رو به سمت زمین می برد از دستاش ستاره های ریز نورانی به رنگ ابی جدا می شد و به سمت دریا ،رود خونه ها کوه ها وزمین های کشاورزی می پاشید ایزد بانو می گفت ستاره های صلح روی زمینهای ایران می ریزه و اهریمن رو از اونها دور می کنه ،از همه جای ایران گذشتیم از اینکه بانو ازکوه ها ودریاها          محافظت میکرد تعجب کردم از ایزد بانو پرسیدم برای چی از کوه ها و دریا ها محافظت می کنید اون گفت مگه تو از من نخواستی تا اسم این سرزمین ایران هست زنده باشی،پس صبر کن می فهمی چه اتفاقی برای این کوه ها و دریا ها میفته،تقریبا به همه جای ایران رفته بودیم،دیگه داشت خورشید طلوع میکرد ما به معبد برگشتیم.خلاصه ایزد بانو ارزوی دوم من رو بر اورده کرد و من به خانه ام برگشتم.

    عمو فیروز هرسال می اومد ومیرفت،سال ها گذشت ومن منتظر بودم وهستم ببینم چه اتفاقی برای کوه ها ودر یا ها می افته تا اینکه دیدم کوه رحمت در شیراز که ایزد بانو از اون محافظت می کرد هخامنشیان با تراشیدن قسمتی از کوه تخت جمشید رو ساختند،همین طور دوراونتاش که شاه ایلام زیگورات چغازنبیل قدیمی ترین بنای تاریخی ایران که پهلو به پهلوی اهرام مصر می زد ساخت و همین طور بنا های باشکوهی که یکی پس از دیگری ساخته میشدند و کوه های سرچشمه که به تنهایی میتونن ایران رو بی نیاز کنن،منتظر بودم که ببینم برای خلیج فارس چه اتفاقی می اوفته که فهمیدم بعد از اینکه در شهر مسجد سلیمان ماده ای به نام نفت استخراج میکنند مدتی بعد فهمیدم خلیج فارس هم نفت خیزه اون موقع بود که دلیل محافظت ایزد بانو رو از دریا ها هم فهمیدم.حالا پسرم اگه سوالی برات پیش اومده بپرس؟ من که کلا از شنیدن حرفای کی کاووس زبونم بند اومده بود فقط از اون تشکر کردم.

    بعد از چند دقیقه سکوت دیدم  کی کاووس به گردنبند فروهر من خیره شده ،بلند شد صندوقچه قدیمی طلایی رنگی رو اورد ودر اون رو باز کرد و یه پلاک فروهر خیلی قدیمی در اورد وبه من گفت فکر میکنم لیاقت داشتن این پلاک رو که از زمان هخامنشیان نگه داشتم داشته باشی،بگیر و به گردنت بی انداز،زبونم بازم از هیجان بند اومد نمی دونستم چی بگم فقط پلاک رو گرفتم و به گردنم انداختم وپلاک فروهر خودم رو به رسم یادگاری به کی کاووس دادم.

    دیگه داشتم خداحافظی میکردم که اون دستاش رو روی شونهام گذاشت وگفت پسرم من به چهره ی هر ایرانی نگاه کنم میفهمم واقعا اریایی هست یا نه ،تو اریایی هستی پس میتونی مثل ایزدبانو نگهبان کشورت باشی وتوی اینده ایران نقش داشته باشی،از کی کاووس خدا حافظی کردم وبعد از چند روز گردش در کرمانشاه،برگشتم شهر خودم.

    حالا غرور خیلی قشنگی نسبت به ایرانم داشتم،همیشه دستامو میبرم سمت اسمون به زبان پارسی میگم (خدایا سپاسگذارم که ایرانیم).

 

 

 

 

 

نویسنده:سجاد رضاخانی                                 شهریور1393

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 273 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 20:13

کارشناسان آموزشی و تربیت، آموزش را مترادف با ایجاد تغییر رفتار در فراگیر دانسته‌اند. بنا بر این هنگامی که بحث از آموزش به میان می‌آید، خواسته یا ناخواسته صحبت از بایدها و نبایدهاست و از طرف دیگر بایدها و نبایدها یعنی ایجاد قانون، قید، بند، حدود، و مرز؛ و صد البته آموزش داستان نویسی نیز از این سخن مستثنی نیست، اما...
 اما چگونه می‌توان چیزی را که از جنس هنر است و به همین دلیل ماهیتی نوآور و ساختار شکن دارد در چارچوبی مشخص و محدود قرارداد؟ چگونه می‌توان داستان را با تمامی شیوه‌های نگارش و سبک‌هایی که متأثر از قرن‌ها تجربه و تلاش و نوآوری است، در بند چندین و چند قانون و قاعده‌ی خشک به نام «فنون داستان نویسی» اسیر کرد؟ و چگونه می‌توان از نویسنده‌ی داستان انتظار نوآوری داشت حال آنکه در زندان قواعد از پیش تعیین شده اسیر شده است؟
 پاسخ این است که این قواعد و قوانینی ـ که با نام فنون داستان نویسی ارایه می‌شوند ـ هیچ کدام وحی منزل و حکم به لا بدیل نیستند. این فنون تنها قواعد کلی و اصول اولیه داستان نویسی و سبک و شیوه‌ای که امروزه رایج است را بیان می‌کنند و تخطی از آنها لزوماً به معنی خروج از مکتب داستان نویسی نیست. بسیاری از نویسندگان بزرگ و صاحبان سبک نیز قواعدی از این دست را زیر پا گذاشته اند و سبک یا مکتب جدیدی بنیان نهاده اند. برای مثال ثبات زاویه دید در طول نگارش داستان، یکی از اصول اولیه و بنیادی داستان نویسی سنتی بود (زاویه دید در جلسه سوم تدریس خواهد شد). اما بعضی از نویسندگان با زیرپا گذاشتن این اصل و ایجاد شیوه‌ی جدیدی از نگارش داستان، نه تنها سبک جدید در زاویه دید داستان به وجود آوردند، جوایز ارزنده‌ای از جمله جایزه‌ی نوبل ادبی را نیز به خود اختصاص دادند.
 ولی باید به این نکته توجه داشت که ساختار شکنی و نوآوری در هر هنری، اگر با دید باز و روش صحیح انجام نشود، به از بین رفتن آن هنر می‌انجامد. «برای شکستن هر قابی باید حدود و زوایای آن را به کمال شناخت». اگر نیما یوشیج قالب شکنی کرد و شعر نو را در مقابل (یا بهتر است بگوییم در کنار) شعر سنتی (کلاسیک) معرفی نمود، به این معنی نیست که او از شعر سنتی بی‌اطلاع یا بیزار بوده است. مطالعات و تسلط نیما در ادبیات فارسی و بیش از ده قرن شعر سنتی بی‌شک پی و اساس شعر نوی او را تشکیل می‌دهد و او برای شکستن محدودیت‌های شعر سنتی ناگزیر از شناخت کامل آن بود. همین مطلب را می‌توان به هنرهای دیگر مانند نقاشی، داستان نویسی، نمایش و سینما، و... بسط داد. هیچ نوآوری یا سبک جدیدی بدون پشتوانه‌ی تجربه‌ها قدیم و تسلط بر آنها به وجود نمی‌آید.
 کوتاه سخن اینکه هیچ کدام از مطالب و فنون نوشته شده در این کارگاه مجازی آموزش فنون داستان نویسی، مطلق نیست و قطعاً مطالب و نظرات ضد آن حتی در آثار بزرگان وجود دارد. حتا بعضی از این مطالب ممکن است جزء اصول یک مکتب نگارشی باشند، در عین اینکه در سبک دیگر ناپسند و نگوهیده است. اما از شما انتظار می‌رود که مطالب آموزش داده شده را به عنوان کلیات داستان نویسی قبول کنید و تمرین‌ها را بر پایه‌ی آنها انجام دهید.
 
اولین گام در نوشتن داستان کوتاه
بی شک اولین گام برای ورود به جمع نویسندگان داستان کوتاه، «خواندن» است! خواندن داستان‌های کوتاه خوب از نویسندگان موفق موجب تجربه اندوزی و آموزش دیدن نویسنده‌ی تازه‌کار خواهد شد و نگرش او به داستان کوتاه و ارکان و عناصر آن را تصحیح می‌کند. البته باید مد نظر داشت که هر نویسنده شیوه و سبک خاصی برای نوشتن داستان کوتاه دارد و خود مقوله‌ی «نوشتن» نیز دست نویسندگان را در نوآوری شیوه‌های جدید باز گذاشته است؛ با این حال می‌توان اصولی کلی را یافت که در بیشتر داستان‌ها و نوشته‌های نویسندگان بزرگ رعایت می‌شود و با تکیه بر آنها، نکاتی را به عنوان اصول و ارکان داستان کوتاه تعریف نمود.
 در کارگاه مجازی آموزش فنون داستان نویسی نیز سعی بر این است که آشنایی با داستان کوتاه و اصول داستان نویسی بیشتر با خواندن داستان کوتاه و نقد آنها آموزش داده شود.
 
تمرین
(لطفا تمرین های این گفتار و گفتار بعد را تا پایان روز جمعه 17 اسفند ماه، برای مدرسین ارسال نمایید.)
دو داستان زیر را بخوانید:
• ماجرای من و شریکم / محسن پرویز
• آدم های آبرودار / احمد عربلو
نکته‌ی بسیار مهم: داستان‌های ارایه شده در جلسه‌های ابتدایی کارگاه مجازی آموزش فنون داستان نویسی، داستان‌های نسبتاً ساده ای هستند. این داستان‌ها مطمئنا بهترین داستان‌های نویسندگانشان نبوده اند و نویسندگان آنها آثار بهتر و درخور توجه دیگری دارند، اما بر اساس اهداف تعیین شده در جلسه‌های ابتدایی کارگاه، از این داستان‌ها استفاده شده است. همچنین در این گفتار با توجه به مطالب خشک گفته شده و قلم خشکتر حقیر، برای تغییر ذایقه از داستان‌های طنز استفاده شده است، و این امر بدان معنی نیست که هدف این کار گاه آموزش داستان طنز است یا پس از این نیز از داستان‌های مشابه استفاده خواهد شد.

منابع
1. میرصادقی جمال. داستان کوتاه. در: میرصادقی جمال (مولف)، ادبیات داستانی. موسسه فرهنگی ماهور. تهران. چاپ دوم، 1360.
2. میرصادقی جمال. داستان کوتاه و پیدایش آن. در: میرصادقی جمال (مولف)، ادبیات داستانی. موسسه فرهنگی ماهور. تهران. چاپ دوم، 1360.
3. بروتن ت آلن. داستان کوتاه چیست؟ در: سعید فضائلی (مولف)، داستان کوتاه. انتشارات موسسه ایران. تهران. چاپ اول، 1376.

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 297 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 10:44

 گمان نمی‌کنم کسی بتواند ادعا کند که تعریف کامل و جامعی از داستان کوتاه ارایه کرده است. زیرا تعریف یعنی مشخص کردن حدود و داشته‌ها و نداشته‌ها. و داستان کوتاه که نوعی هنر نگارشی است آن قدر وسیع، متنوع، و استثنا پذیر است که در بند کردن آن با یک تعریف، بسیار سخت می‌نماید.
 داستان کوتاه، تخیلات ذهنی نوشته شده در چند صفحه از یک نویسنده است که در آن، برهه‏ای از زندگی شخصیت یا شخصیت‏های ساخته‌ی ذهن نویسنده و حادثه‏ای برای آنان روایت شده است.
 شاید تعریف بالا کاملترین و جامع‌ترین تعریف برای داستان کوتاه نباشد،  زیرا همان طور که گفته شد اصولاً نمی‌توان داستان کوتاه را با تمام ظرایف و نکاتش در یک یا چند جمله تعریف نمود یا چارچوب مشخص و محدودی برای آن متصور شد. در حقیقت به نظر می‌رسد داستان کوتاه یک تعریف تجربی است و نویسنده‌ی تازه‌کار با اندوختن تجربه و مطالعه‌ی داستان‌های نویسندگان معروف می‌تواند به صورت معرفتی به این تعریف دست یابد. برای مثال تا کنون فکر کرده اید که چه تعریفی می‌توان از نقاشی ارایه کرد؟ با این همه روش نقاشی، ابزار متفاوت، و سبک‌های مختلف، چه تعریفی می‌توان ارایه داد که هم آثار ونگوک را در بر بگیرد و هم آثار پیکاسو را؟ هم سبک کلاسیک را و هم شیوه‌ی کوبیسم را؟ اما اگر کسی به یک موزه نقاشی سده‌های مختلف برود، و نقاشی‌های قرن 16 تا 21 را ببیند، شاید مفهموم هنر نقاشی را تا حدی درک کند و دیگر نیازی به تعریف کلامی این هنر نداشته باشد.
 از ویژگی‌های داستان کوتاه می‌توان به حجم اندک آن در مقابل «رمان»، «داستان بلند» و «داستان نیمه بلند» اشاره کرد. محدوده‌ی معمول داستان کوتاه  بین 5 تا 15 صفحه‌ی کتابی است و بندرت ممکن است تا مرز 49 صفحه تجاوز کند. همچنین داستان کوتاه در اغلب موارد تنها دارای یک شخصیت اصلی است و تعداد شخصیت‌های فرعی داستان از سه تا چهار نفر فراتر نمی‌رود (در مورد شخصیت‌های داستان کوتاه به تفصیل در جلسه‌ی چهارم سخن خواهیم گفت). داستان کوتاه همیشه تنها یک حادثه‌ی اصلی دارد و خط طرح داستان مستقیم و یک بعدی است؛ یعنی مسیر داستان شاخ و برگ اضافه ندارد و در جهت رسیدن به حادثه‌ی اصلی است (در مورد مفهوم حادثه در جلسه‌ی پنجم و در مورد «خط طرح» در جلسه‌ی دوم صحبت خواهیم کرد). این ویژگی‌ها «داستان کوتاه» را از «رمان» متمایز می‌کند. (3)
 ارزش واقعی داستان کوتاه ـ که آن را بصورت یکی از تکان دهنده‌ترین ابزارهای مؤثر بر گروه‌های مختلف جامعه در آورده است ـ پیام رسانی سریع، همدردی با مردم جامعه، و انتقاد هنرمندانه از وضعیت موجود است.
 همان طور که در گفتار قبل نیز گفته شد، تعریف و منظور ما از «داستان کوتاه»، تعریف خاصی است و منظور نوشته‌ای برخاسته از خلاقیات و نوآوری ذهن هوشیار یک نویسنده است و با مقولاتی مانند «اسطوره»، «قصه»، «حکایت»، «روایت»، «خاطره» و... کاملاً متفاوت است. «داستان کوتاه» اگر چه ساخته‌ی ذهن و خیال نویسنده است، اما مانند آیینه‌ای از زندگی واقعی بشری است و شخصیت‌های آن باید انسان‌هایی باشند که خواننده بتواند آنها را باور کند.

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 229 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 10:39

سوم مهرماه است دوباره مدارس باز شده و بچه ها رو می بینم که با شور اشتیاق به طرف مدرسه هاشون می دوند یاد زمان تحصیلم می افتم زمانی که در مدرسه پروین اعتصامی درس می خوندم . یه معلمی داشتیم به اسم خانم کیانی اسم کوچیکش یادم نیست .
یه روز دیر رسیدم سر کلاس ، ترس و وحشت اینکه خانم کیانی چه برخوردی باهام می کنه سرتاپای وجودم رو فرا گرفته بود لرزان رفتم طرف در کلاس یه لحظه حس کردم خانم منو دید اما بعدش دیدم نشسته روی صندلیش و سرش هم پایینه و همانطور درس میگه 
اجازه گرفتم 
خانم سرش رو بلند نکرد و همان طور گفت : بنشین عزیزم 
بعد از نشستن هم به صورتم نگاه نکرد 
به مرور فهمیدم او هیچوقت تمایل نداره بچه ها رو در حالت ضعف و ترس ببینه 
نمیخواد کسی احساس بدی داشته باشه 
و اینکارش برعکس رفتار خیلی های دیگه بود که فقط منتظر نابود کردن شخصیت آدم ها هستند .
کتاب سرخ رو باز می کنم می بینم عشقم ، "دریاها نماد فروتنی هستند . در نهاد خود کوه هایی بلندتر از خشکی دارند ولی هیچ گاه آن را به رخ ما نمی کشند" . 
به نظرم خانم کیانی یکی از همین دریاهاست .

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 268 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 10:00

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 306 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 9:52

لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندان‌های مصنوعی‌اش را درآورد، شب‌کلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشم‌بند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشم‌بند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال در را پیدا کرد. اما در به چیزی گیرکرده بود و بسته نمی‌شد. به ناچار چشم بند را برداشت، و نگاه کرد به آن همه آرزو و خیالات که باقی مانده بودند و نمی‌گذاشتند، تا او آسوده بخوابد.

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 265 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 8:52

می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند. رضا شاه می پرسد که چه خبر شده ؟
در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را شفا داده است.
رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.
چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک نفر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟ یارو میگه: بله اعلیحضرت.
رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟
یارو میگه : بله اعلیحضرت
رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست..
بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه: قرسماق کثافت پوفیوز بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی
بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟

سجاد رضاخانی...
ما را در سایت سجاد رضاخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجادرضاخانی rafsanjan بازدید : 204 تاريخ : چهارشنبه 26 شهريور 1393 ساعت: 8:47